به نام خدا
یک تراژدی

یادداشتی بر فیلم عزیز میلیون دلاری، اثر کلینت ایستوود، آمریکا، ۲۰۰۴

Million Dollar Baby 2004

عزیز میلیون دلاری (یا همان دختر میلیون دلاری)، یک تراژدی به تمام معناست. قصه قهرمانی که پیروزی به دست می‌آورد، اما پیروزی قهرمان ما، آغاز شکست اوست و کامیابی کوتاه او، آغاز افول و ناکامی‌اش.

مگی فیتزجرالد، دختری است که تقریبا هیچ ندارد. وضع مالی بدی دارد. گارسون رستوران است و پول کمی در می‌آورد. می‌شود گفت خانواده‌ای ندارد. پدرش را دوست داشته، اما حالا پدر از دنیا رفته و او خاطره‌ی پدر را در ذهن دارد. بقیه خانواده دختر را نمی‌پذیرند. او را از خود می‌رانند و دختر به تنهایی زندگی می‌کند. این دختر خانه هم ندارد. خانه به معنای جایی که به آن تعلق داشته باشد و در آن احساس آرامش کند، نه خانه فیزیکی. البته خانه فیزیکی دارد که آن هم نمی‌شود اسمش را خانه گذاشت. دختر که نه خانه‌ای دارد نه خانواده‌ای، عشقی هم ندارد. کسی او را نمی‌خواهد. فقط یک چیز برایش مانده. می‌خواهد بوکسور شود. پولش را پس‌انداز می‌کند. کلینت ایستوود ( در نقش مربی بوکس) ابتدا او را نمی‌پذیرد. اما بالاخره راضی می‌شود. با آموزش‌های مربی و تلاشی که دختر دارد، در ادامه پیروزی‌هایی به دست می‌آورد، اما این پیروزی‌ها، مقدمه شکست و نابودی کامل اوست. پایان فیلم را در نظر بگیرید: جسم دختر دارد نابود می‌شود. اما او خیلی قبل‌تر از آنکه جسمش را از دست بدهد، بقیه چیزهایش را از دست داده. عزیز میلیون دلاری، به نظرم بهترین نامگذاری برای این فیلم است. این دختر دیگر هیچ ندارد. اما خودش، وجودش و انسان بودنش، بیش از میلیون‌ها میلیون می‌ارزد. اصلا انگار تمام فیلم و میزانسن آمده تا همین ارزش را یاد ما بیاورد.

عزیز میلیون دلاری از معدود فیلم‌های خوش‌ساخت و قابل تحسین پس از سال ۲۰۰۰ بود که ضمنا محبوبیت زیادی هم در میان مخاطب عام کسب کرد. سوال من این است: مخاطب چه در این تراژدی دیده؟ آیا او این تراژدی را در زندگی خودش تجربه کرده؟ کاش پاسخ این سوالات را می‌دانستم. اما حالا فقط می‌توانم بگویم: نمی‌دانم. پایان.