به نام خدا

کودکی هنرمند، معمولا در آثار هنری او، انعکاس بیشتری پیدا می‌کند. دردسر هری (هیچکاک)، دره من چه سرسبز بود (جان فورد)، چهارصد ضربه (تروفو) و... نمونه‌هایی از تاثیر مستقیم این کودکی هستند. شاید به این علت که هنر، ریشه در ناخودآگاه دارد، و کودکی، آنطور که روان‌شناسان می‌گویند، بیشترین تاثیر را روی این ناخودآگاهی دارد. و یا شاید به این علت که سینما، نوعی بازنمایی خاطره (یا بازنمایی تجربه) است، و کودکی، غالبا خاطره زنده‌تری در ذهن ما برجا می‌گذارد.

فیلم کودکی من، اثر زیبایی است درباره این کودکی. زیبایی‌ای که بیل داگلاس در قسمت بعدی از سه‌گانه خود (My Ain Folk) موفق به تکرار آن نشد. یک اثر که رنج‌ها و دردهای دو کودک فقیر و فراموش‌شده اجتماعی را به شکل سینمایی روایت می‌کند. یک روایت سینمایی، که غالبا با تصاویر، و نه با کلام، کار می‌کند. دیالوگ‌های بسیار کمی که در فیلم رد و بدل می‌شود، آن را به یک فیلم تقریبا صامت تبدیل می‌کند. فیلم، با همه غم و تلخی‌ای که دارد، در عین حال بیانگر شادی‌های کودکانه نیز هست و فیلم مدام در حال رفت و برگشت بین شادی‌ها و غم‌هاست. این رفت و برگشت که در فرم اثر هست، اولا فیلم را شبیه یک آلبوم خاطرات می‌کند که شادی‌ها و غم‌های آن به سرعت می‌گذرند، و یک حرف جدی‌تری دارد، اینکه بدی و زشتی پایدار نیست، یا بهتر بگویم در دل همان بدی، می‌توان معصومانه زیست و می‌شود امیدوار بود. معصومیت و کودکانه‌گی که فیلمساز خیلی درست ترسیم می‌کند.

این حرف که فیلم دارد، چون به زبان هنر، یعنی همان زبان فرم، است اولا درست روی ما اثر می‌گذارد، اما چون در دل اثر مخفی است، یعنی کارگردان حرفش شعار نمی‌دهد، بلکه با هنرش بیان می‌کند، همین باعث می‌شود که اثر دست‌کم گرفته شود. این فیلم، به نظرم فیلم خوبی است، چون اولا مشکل و درد را بیان می‌کند، اما اسیر آن نمی‌شود و ما با دیدن فیلم، احساس نمی‌کنیم غرق در تاریکی هستیم و راه نجاتی نیست. همین مطلب به نظرم فیلم را به یک کار خوب و قابل بحث تبدیل می‌کند. پایان